دسته: شعر ایران

جزيره‌ گمشده: خلیل پاک‌نیا

Manchester-By-the-Sea

از سینما که آمدیم بیرون داشتم فکر می‌کردم انگار کار ادبیات و هنر فقط شده این که نشان بدهد دنیا همین است که هست، نه اینکه دنیا چطوری باید باشد؟ انگار خواب و خیال نویسنده‌ها به آخرخط رسیده است، انگار فیلم‌نامه نویس که قبلاً در مقایسه با نویسنده دستِ پایین را داشت، مدت‌هاست با قدرت موسیقی و تصویر دست بالا را دارد. داشتم از خودم می‌پرسیدم اگر آقایانی از قبیل ریموند کارور، توبیاس وولف، دونالد بارتلمی و … این قبیل فیلم‌ها را ببیند داستان‌هایی را که نوشتند فراموش نمی‌کنند؟ بعد دنبال دلیل می‌گشتم دیدم اگر فرض کنیم این آقایان روابط یا وضعیت‌های اجتماعی را به خلاق‌ترین شکل ممکن هم تصویر کرده باشند، به ‌احتمال زیاد در آینده از یاد می‌روند، شاید فقط به درد تاریخ‌نویس‌ها بخورند. اما نویسنده‌هایی که جهانی از خود خلق کرده‌اند مثلاً کافکا در محاکمه یا کامو در بیگانه، … تا این حیوان دوپا روی کره خاکی هست آن ها هم به این یا آن شکل حضور دارند.

شاید بگوییم که ما در زمان «مرگ آرمان‌شهر» زندگی می‌کنیم ، ممکن است این‌طور باشد. شاید ما عصر رمان‌ها، داستان‌هایی را که ناکجاآبادی را ممکن ببیند پشتِ سر گذاشته‌ایم، انگار ادبیات حاضر با خوشبختی آدم‌ها مشکل دارد، رؤیا و تصور اجتماعی ایده آل – این اولین فرمان رئالیسم مدرن از یادها رفته است: دنیا را آن‌طور به تصویر بکش که باید باشد، نه اینکه آن‌طور که هست.

در» آرمان‌شهر» آقای توماس مور، این مادرِِ تمام ناکجاآبادهای ادبی، ملوانی به نام رافائل در سفر به جزیره‌ای دورافتاده می‌رسد، آدم‌ها در این جزیره خیلی ساده و طبیعی زندگی می‌کنند، نوعی کمونیسم عقلانی، با کمترین تماس‌ها با دنیای اطراف. آرمان‌شهری که در بیشتر زمینه‌ها خودکفا است.

حدود صد سال بعد آقای فرانسیس بیکن «آتلانتیس جدید» را می‌نویسد، آرمان‌شهری که با علوم دقیقه و عملی اداره می‌شود، اما چهارچوب رمان تقریباً مثل رمان توماس مور است. بازهم جزیره ای دورافتاده، جزیره «بن سالم» در اقیانوس آرام، هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد این جزیره را ترک کند، کمتر کسی هم گذارش به آن جا می‌افتد.

بعدها در سال ۱۹۶۱ در «جزیره » آقای آلدوس هاکسلی – آخرین رمان آرمان‌شهری شاید – باز هم رویای خوشبختی مشترک مردم دست‌مایه کار است، که در پایان با صدای مرگ‌آور اتومبیل‌های کودتاچیان درهم می‌شکند. » پالا» این جزیره کوچک خوشبختی در اقیانوس هند در سکوت فرو می‌رود.

نمی‌دانم اینکه ما همیشه خوشبختی مشترک آدم‌ها را در جزیره‌ای دورافتاده پیدا می‌کنیم از کجا می‌آید؟ این دوست یونانی هم در سفر است، اما دست‌کم این امکان را از یاد نبریم، گاه‌گاهی در آن چه  می‌نویسیم به آن اشاره‌ای بکنیم بد نیست.

شاید در چشم‌اندازی وسیع‌تر فقدان رمان‌ها، داستان‌های آرمان‌شهری، سندی باشد بر ناتوانی عصر حاضر که قادر نیست پرسش‌های جدی‌تری مطرح کند . پرسش‌های ابدی ادبیات از عهد بوق تا زمان پرنده کوکی‌ها، پهپادها : چطور با هم زندگی کنیم؟ یا جامعه بشری چطوری برپا شود تا همه خوشبخت باشند؟ پرسش‌هایی که انگار بیشتر بیشتربه سیاست‌مدارها حرفه‌ای واگذارشده است، آن‌ها هم قبل از هرچیز به فکر کسب و کار خود هستند.

«اتوبوسی به نام ۸۳۵» :خلیل پاک‌نیا

shar
سوار که شدم دیدم باز «سیدنی پواتیه» پشت فرمونه، گفت بشین همین جلو، عید پاکه و اگه شانس بیاریم اتوبوس تا آخر خط دربست مال خودمونه، گفتم سیدنی گرسنمه، این وقت شب توی مسیرت رستورانی هست که باز باشه گفت باز می‌خواهی رفیق نیم راه بشی.
نزدیکای»وگا» یه نیش ترمز زد گفت چراغاش خاموشه اما چار تا تقه بزن به اون پنجره‌ای که بالاش پرچم وایکینگ هاس درو باز می‌کنه، یه کم سوت و کور امشب اما غذاهاش بد نیست یادته نره بگی رفیق سیدنی ام اومدم برای شام آخر و گرنه تحویلت نمی‌گیره…

دیدم میز کنار پنجره خالی است رفتم و نشستم. چیزی که نظرم را گرفت تابلوهای قدیمی رنگ روغن نبود که روی دیوار آویزان بود و از شکار حیوانات حکایت می‌کرد یا رنگ پریدگی و بی حالی گارسون که لیست غذا را گذاشت روی میز و رفت، فضای غریب اینجا بود، انگار همه منتطر بودند بینند «چه کسی برای شام می‌آید؟»

خانواده‌ای سه نفره دور میز روبرو نشسته بودند، آرایشی دقیق چشمان درشت زن را زیباتر کرده بود، پاشنه‌های بلند چوبی کفش‌ها از زیر پیراهنی سرخ و پرچین بیرون زده بود. کُت چرمی مرد یکی دو شماره از او بزرگ‌تر بود. پسرکی تین ایجر با موهای کوتاه و روغن زده بین زن و مرد نشسته بود. انگار هرسه نفر یک راست از آرایشگاه برگشته‌اند دور این میز نشسته‌اند و در سکوت غذا می‌خورند.
بعد آکاردئون را دیدم روی صندلی خالی کنار آنها ایستاده بود. این خانواده کوچک ارکستر شبانه مجلس بود. بعد خیال کردم احتمالاً در یکی از گتوه های حومه زندگی می‌کنند سوار قطار شده‌اند از ایستگاه‌های تاریک مارس بدون بلیط گذشته اند تا به اجرای امشب برسند
چند لحظه بعد تقریباً هم زمان باهم بلند شدند قاشق و چنگال‌ها را کنار بشقاب گذاشتند رفتند جلوی سالن، آواز خواندند و نواختند. زن پشت میکروفون، آکاردئون در آغوش مرد و پسرک با پاهای لاغرش از کیبورد کوچکی صدا در می‌آورد . بعد از اجرا برگشتند دوباره نشستند پشت میز و به شام خوردن در سکوت ادامه دادند

در میان پرده بود که دیدم زن دستش را گذاشته روی پیشانی و فشار می‌دهد مثل آدمی که میگرن دارد، درست وقتی که می‌خواست دوباره بلند شود برود پشت میکروفون آهی کشید. به خودم گفتم چندین نوع آه کشیدن در دنیا هست شاید درست نباشد همه را به یک نام بخوانیم. دلم می‌خواهد آه کشیدن امشب را «آه پیش از آواز» بنامم.

ساز و آواز که تمام شد می‌خواستم برایشان دست بزنم اما هیچ‌کس دست نزد. غذایم که تمام شد بلند شدم رفتم کنار میز ارکستر و به رومانیایی گفتم:»مولتومسک پنترو موزیکا»، ممنون برای موسیقی. با تعجب نگاهم کردند بعد بلند شدند به نوبت، یکی پس از دیگری با من دست دادند.

وقتی داشتم می‌رفتم طرف ایستگاه برگشتم و برایشان دست تکان دادم . ایستاده بودند و دست تکان می‌دادند اما مطمئن نیستم در تاریکی مرا می‌دیدند.

پنجره-خلیل پاک‌نیا

Window
Window

همین طور که کنار پنجره نشسته است به ساعت‌ها، اتاق‌ها، پنجره‌های مختلفی که کنارش نشسته است فکر می‌کند. همیشه کنار پنجره‌ها و کم و بیش همین فنجان قهوه‌ها که پُر و خالی می‌شوند.

بعد به بیرون نگاه می‌کند. همیشه‌‌‌‌ همان و همیشه تازه. پنجرهٔ درون که به صفحهٔ کاعذ یا مانتیور باز می‌شود و پنجره واقعی، همدمی شفاف و خاموش، که به بیرون باز می‌شود. پنجره‌ای که او را به دنیای دیگری وصل می‌کند، از دنیای دیگری جدا می‌کند.

حالا به خیابان نگاه می‌کند. ‌گاه پُر رفت و آمد،‌گاه متروک .آدم‌هایی که از پیاده رو‌ها می‌گذرند در افکار خود فرو رفته‌اند و تقریبا هیچ کس به بالا، به پنجره‌‌ها نگاه نمی‌کند. چه رسد به این پنجره.

حالا مرد عینکی را می‌بیند که با چوب زیر بغل در پیاده رو راه می‌رود. باید ۶۰ سالی داشته باشد آهسته و با احتیاط قدم بر می‌دارد. به نظر می‌رسد هنوز عادت ندارد به کمک این چوب راه برود. شاید اولین روزش باشد.

هم زمان که دارد فکر می‌کند چه اتفاقی برای این آدم افتاده است مرد عینکی چوب زیر بغل را جا به جا می‌کند انگار می‌خواهد بپرد، از پنجره‌ای به پنجره‌ای دیگر وارد شود. حالا به زمین خوردن، شکستگی استخوان، گچ گرفتگی‌ پای مرد عینکی، فکر می‌کند و انگار این خود اوست که دارد با چوب زیر بغل راه می‌رود.
او را می‌بیند که در راهِ خانه است در را باز می‌کند چوب زیر بغل را در راهرو می‌گذارد پشت میز آشپزخانه می‌نشیند تا خستگی پیاده روی را از تن به در کند و از پنجره، بیرون را نگاه کند شاید کسی را بیند که در پیاده رو قدم می‌زند و برای چند لحظه‌ای دنیا می‌شود همین پنجره‌ها و آدم‌ها.
پنجره‌ها، ادم‌ها و چوب‌های زیر بغل.

بعد از همین پنجره، ادامه را می‌بیند، تابلو‌های روی دیوار راهرو را، نوری که به اتاق پذیرایی می‌تابد. نیمه‌های پنهان را می‌بیند، پیرمرد را جوان و جوان را پیر می‌بیند. غمگین را خوشحال و خوشحال را غمگین می‌بیند. آدمِ سرحال را بیمار و برعکس…

شاید فصل مشترک همه داستان‌های آدمی همین دیدار‌ها باشد. جایی که آشنا‌ها و غریبه‌ها همدیگر را می‌بینند. چوب زیر بغل دیگران برای چند لحظه مالِ من یا شما می‌شود. بعد از پشت میز بلند می‌شود پنجره را باز می‌کند و باد‌های آخر پاییز همراه با باران چهره‌اش را خیس می‌کند.

مادیرا- خلیل پاک‌نیا

maderiaهوس می‌کنیم سرچشمه این آبشار جنگلی را پیدا کنیم. از کوره راهی بالا می‌رویم. به باریکه راهی کوتاه می‌رسیم که شیب تندی دارد اما بعد صاف می‌شود. هم سفر یونانی با کوله بار خدایان به صخره تکیه می‌دهد، ریشهٔ درخت‌ها را چنگ می‌زند. به جلو، به بالا نگاه می‌کند. من بی‌خدا هم می‌ترسم اما ناخودآگاه به عقب، به پایین نگاه می‌کنم، زیر پایم را امتحان می‌کنم. به او هم می‌گویم به صخره تکیه نده، زیر پایت را ببین. هردو در جزیره‌ای به دنیا آمد‌ه‌ایم.یکی اینجا یکی آنجا، اما انگار سر بزنگاه، لبهٔ پرتگاه، خدایان خاکی یا هوایی، چشم اندازهای متفاوت، یاری نمی‌کند، باید دست به دامن یکدیگر شویم. نوعی حافظهٔ جسمانی به داد هر دو می‌رسد.

سه شعر: لارش گوستافسون

lars-gustafsson1

«یک پدیدهٔ نوری»

من در حومهٔ شهر زندگی می‌کنم
و آن‌ها که از راه می‌رسند از یاد برده‌اند
تمام آنچه را که می‌خواستند تعریف کنند

کاملا خشنود در آلاچیق می‌نشینند
و در آرامش حرف‌ها و نظرات رد و بدل می‌کنیم
با چهره‌هایی که هرچه بیشتر روشن می‌شوند

تا وقتی که با تعجب و حیرت می‌بینیم
چیز بیشتری برای توضیح یک مرکز
که دور‌تر واقع شده، لازم نیست

و نمایان در مقابل آسمان
چون تکه‌ای روشن‌تر در افق
آنجا که آزادی بیشتر است
اما فاصله‌اش را با ما حفظ می‌کند
*****

 

«زمستان، جهان و دلتنگی»

روز زمستانی با نوری پریده‌رنگ‌
و ابرها بالاتر، خاموش‌تر،
نور بین اشیای آشنا در رفت وآمد است.
و تو زیر آسمان قدم می‌زنی،
هرچه نزدیک‌تر به آغاز، غریب تر از پیش،
بادها را ببین برمی‌خیزند، نور جابه‌جا می‌شود
آغاز: این تنها چیزی است که نیست
و جهان را این کامل می‌کند:
همین نور، همین شیی، روزها می‌آیند و می‌روند
بادهای رویایی،
شما را قبلا جایی ندیده بودم؟

جهانی است کاملا عادی. می‌آید و می‌رود
نزدیک‌تر و نزدیک‌تر به معمایی
که از یخِ شب پوشیده است.
سوزنی می‌تواند به درونش فرو رود.
جغ جغ صدا زیر پاها، جغ جغ می‌کند:
احساسی مثلِ بودن در جایی  خیلی دورتر،
در خراسان یا پرسپولیس شاید‌، همین ابرها.

گسترده تا بی‌نهایت! شگفت‌انگیز این‌ها است
که جهان تا بی‌نهایت گسترده،
و این‌جا کنار توست. عجایب این‌ها است.

در زمستان در امتداد راهی می‌رفتم
به جایی رسیدم
آن‌جا ترانه و ترس سرسام آور بود.

*****

«مخلوق»

ده میلیارد پیچ‌گوشتی

اما پیچی نیست

این شکستی است

که ما هستیم،

که تنها چیزی است

که هستیم ما

با یاد وریا مظهر (و.م.آیرو)

1
از این که هنوز فکر می‌کنم هستم تعجب نمی‌کنم چون هستم
از این که هنوز فکر می‌کنم خواهم بود تعجب نمی‌کنم،
چون فکر می‌کنم
از این که هنوز فکرمی‌کنم مرده‌ام تعجب نمی‌کنم
چون زندگی می‌کنم
از این که هنوز فکر می‌کنم حرفی برای گفتن دارم تعجب نمی‌کنم
چون فکر می‌کنم!

2
در جایی دور
کسی پیاپی مشت بر در خانه‌ای می‌کوبد
مرده اما برنمی‌خیزد تا در را به‌رویش بگشاید
و در جای دور دیگری
کسی هراسان از خواب می‌پرد
عرق از پیشانی می‌گیرد
تنش را سخت در آغوش می‌کشد
و فکر می‌کند
حالا وقت آن رسیده
که در را بگشاید…

3
ﺗﺮاﻧﻪی ﺳﺎﺣﻠﯽ

ﺣﺎل و روزِت ﺧﻮش ﻧﯿﺴﺖ
ﺳﻪﺗﺎ ﺻﺪف ﮐﻨﺎر درﯾﺎ، ﺗﻮ ﺳﺎﺣﻞ اﻓﺘﺎدهن
ﯾﮑﯽﺷﻮﻧﻮ ورﻣﯽداری و ﭘﺮت ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺗﻮ درﯾﺎ
دوﺗﺎی دﯾﮕﻪ ﻣﯽﻣﻮﻧﻦ
ﭼﻮن ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدی ﺻﺪﻓﻦ
وﻟﯽ ﮐﻮر ﺧﻮﻧﺪی: ﺳﻨﮕﻦ، ﺳﻨﮓِ ﺳﻨﮓ
ﺣﺎل و روزِت ﺧﻮش ﻧﯿﺴﺖ
ﭼﻮنﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺳﻨﮕﺎ دﯾﮕﻪ ارزش ﭘﺮت ﮐﺮدﻧَﻢ ﻧﺪارن
وﺧﺘﯽ داری ﻣﯽری
ﭘﺎت ﮔﯿﺮ ﻣﯽﮐﻨﻪ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺗﮑﻪ ﺳﻨﮓ و ﺑﺎ ﮐﻠﻪ ﻣﯽﺧﻮری زﻣﯿﻦ
ﻣﯽﺧﻮای وَرِش داری و ﭘﺮﺗﺶ ﮐﻨﯽ
وﻟﯽ ﺳﻨﮓ ﺑﻪﺷﺪت ﺑﻪزﻣﯿﻦ ﭼﺴﺒﯿﺪه
ﮐﺎری ﻧﻤﯽﮐﻨﯽ، ﭼﻮن ﮐﺎریش ﻧﻤﯽﺷﻪ ﮐﺮد
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯽﺗﻮﻧﯽ رو ﺑﻪ اوﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻟﺨﺖ ﻣﺎدرزاد ﺗﻮ آب
دارن ﺷﻨﺎی ﻗﻮرﺑﺎﻏﻪ ﻣﯽرن ــ
داد ﺑﺰﻧﯽ

ﻣﻦ ﺷﺎﺷﯿﺪم ﺑﻪ اﯾﻦ درﯾﺎ

4

ده برگ از «کتاب مشاهیر»-  وریا مظهر

سه شعر از سه شاعر

مرتضی ثقفیان

    اندوه
      پنجره‌ها را می‌بندند
      پرده‌ها را می‌کشند
      قاب عکس‌ها را بر می‌گردانند
      می‌نشینند
      می‌نشینند و می‌گذارند سکوت اتاق را پُر کند
      ناگهان
      باران روی شیروانی
      دستی ست نامریی
      که طبل‌های قبیله‌ای مرده را به صدا در می‌آورد

    شهرام شیدایی

      تاريكی در خانه حركت می‌كند
      و صورتِ اشيا را به ديگران می‌دهد
      نامی در كار نيست
      نامی كه در كارِ جابه‌جايی چيزی باشدگاه‌وقتی پنجره باز می‌شود
      اما هوای تازه‌ای داخل نمی‌شود
      پنجره از كار افتاده
      بيرون از كار افتاده 

      ياد آوردن‌ِ چند صندلی و ميزی
      كه پشتِ آن صورت‌ها و دست‌ها حركت می‌كردند
      و حالا سكوتی چهار‌چشم خانه را به تاريكی تسليم كرده
      تا به محضِ ورود ، گلويت در گذشته گير كند
      و با هر قدمی به جلو سكوتی فلزی تسخيرت كند
      و با هر بار لمسِ چيزی ، فنجانی لبه‌ی ميزی تاقچه‌ای لاله‌و‌شمع‌دانی
      چند پرده تاريك‌تر شوی

      برای كسی در بيرون ، كه درخت و سنگ جای او را می‌گيرند
      چه تسلايی می‌توان داد ؟

    محمود داوودی

      نمی‌شود جا به جا كرد چيزی را
      لحظه‌ی ابد تا ابد نمی‌ماند
      نزديك قلب
      اما حضور نيست
      وارد خانه می‌شويم
      نور هست و از روشن خالی
      هستند آن‌ها
      كه زنده‌اند
      اما
      مُرده‌ها فقط حرف می‌زنند

    سه شعر- بیژن جلالی

      ۱
      سرم را بر آستانه سنگ
      می‌گذارم
      و لبم را بر لب آب
      و دست در دست باد
      می‌روم
      برای سوختن در جایی
      که نمی‌دانم 

      ۲

      برای گفتن
      دهانم را می‌بندم
      چشم‌بسته راه می‌روم
      تا شاید حرفی
      گفته‌ باشم
      تا شاید چیزی
      دیده باشم

      ۳

      هميشه پنجره‌ای هست
      كه رو به تاريكی باز می‌شود
      و هميشه نگاهی هست
      كه خاطره دوری را می‌نگرد

    ۳ شعر از روشنک بیگناه

    «قبل از رسیدن» تازه‌ترین مجموعه شعر روشنک بیگناه است. حدود ۷۰ شعر که در ۷ سال سروده شده است(۲۰۰۸-۲۰۰۲). برای تهیه کتاب می توانید با «کتاب شعر» به آدرس (ketabeshear@gmail.com)تماس بگیرید. سه شعر زیر از این مجموعه انتخاب شده است.

      ۱
      وسواس 

      سفری که می‌شوم
      کفش‌ها را جفت می‌کنم
      روی میز دستمال می‌کشم
      چه خواهند گفت
      ساکنان بعدی
      از حضور غایبی که این‌طور
      خود را
      همه جا پهن کرده است؟

      ۲
      مراسم

      مُرده‌ها چقدر زیاد شده‌اند
      صدا برای بدرقه کم می‌آید
      شهر را دعوت کنیم
      بلندگوها را برق بیندازیم
      و هی فوت کنیم
      برای هر مُرده
      دو نفر سخنران
      و کسی که موهایش را
      بیفشاند بر شانه‌هایش و
      چشمی تر کند؟

      ۳
      تمام من

      تمام من چهره‌ای می‌شود
      ذره ذره خالی
      از قاب‌ها و نرده‌ها
      دیوارها و چمن‌های گوشت‌خوار

      برای دلی که هر روز
      خود را در ایوان می‌شوید
      حوله‌ای سپید بیاور

      هیچ چیر جابجا نمی‌شود

     

    نیاز به یک کلمه دارم – شهرام شیدایی

    نیاز به یک کلمه دارم
    کلمه‌ای که مرا از روی زمین بردارد.
    من مثل ساعتی مریضم
    و به دقت درد می‌کشم.
    سکوت تانکی است
    که بر زمین فکرهایم می‌چرخد وعلامت می‌گذارد
    از روی همین علامت‌ها
    دکتر نقشه‌ی جغرافیایی روحم را روی میز می‌کشد
    و با تاثر دست بر علامت‌ها می‌گذارد:
    – چه چاله‌های عمیقی!
    ناگهان نقشه نفس می‌کشد
    میز تکان می‌خورد
    و دکتر فریاد: جنگ جهانی …

     

    از کتاب: «خندیدن در خانه‌ای که می‌سوخت»

    چرا …؟- محمود داوودی

    چرا
    باید
    اعتراف کنم؟

    موهایم هنوز سیاه‌ست
    مثل سرنوشت آن‌ها
    که در روزِ روشن
    گم شدند.

    نور
    نیمکت را روشن کرده است
    پشت نیمکت
    سایه‌ها نشسته‌اند و انتظار می‌کشند

    ساکت‌اند
    پشت نیمکت
    و نور
    روشنشان نمی‌کند.

    چرا باید
    به سایه‌ها
    اعتراف کنم؟

    «کتاب مشاهیر» – وریا مظهر( و. م. آیرو)


      ده برگ از «کتاب مشاهیر»
       

      ۱
      فروغ فرخ‌زاد

      تابستان سال ۲۰۰۷، در قایق ماهی‌گیری»یورکی»(یکی از دوستان فنلاندی)ام،
      جشنی الکی‌خوشانه گرفته بودیم و کله‌مان گرم
      از ودکای اسمیرنوف شده بود.
      از دور زنی ‌را دیدیم که کنار ساحل تنها نشسته بود، پاهای‌اش را
      تا زانو در آب کرده بود و چشم از جست‌وخیز قورباغه‌ها
      و وزغ‌های خوشبخت برنمی‌داشت.
      به یورکی گفتم: برویم نزدیک ساخل. قایق را روشن کرد
      و نزدیک که شدیم دیدم فروغ بود، خودِ خودش:
      فروغ فرخ‌زاد در «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد«.
      پیاده شدم.
      گفتم: سلام.
      بعد گفتم: من عاشق شما هستم.
      زانو زدم، دست‌های‌ام را در هم گره کردم و گفتم: حاضری با من ازدواج ‌کنی؟
      خندید و گفت: من؟! من مُرده‌م.
      به او فهماندم که این مسئله برای من اهمیتی ندارد، و قضیه‌ی کاملاً پیش پا افتاده‌ای‌ست.
      گفت: ما حالا در شعر تو هستیم؟
      گفتم: شعر کدام است! ما در فنلاندیم. همین‌جا، کنار این برکه
      و دریاچه. این هم دوستم،ـ یادم رفت معرفی کنم،
      اسم‌اش «یورکی»ست…

      مستی داشت فروکش می‌کرد و ما دیگر ودکایی در چنته نداشتیم.
      یورکی هم دیرش شده بود و باید می‌رفت از مادرش
      که پای‌اش شکسته بود عیادت کند.
      لعنت به این شانس و هزاران لعنت!ـ
      وگرنه میان قورقور شادی‌بخش وزغ‌ها و قورباغه‌ها
      کنار همان برکه، داخل همان قایق، ازدواج‌مان را جشن می‌گرفتیم
      و اسم بچه‌های‌مان را هم به‌ترتیب می‌گذاشتیم:
      کامیار
      و کلارا!

      ۲
      نیمایوشیج

      وقتی که به‌دنیا آمد
      «توکا»یی نبود
      طبیعتی نبود
      «ری‌را»یی نبود.
      وقتی که از دنیا رفت:

      توکا، طبیعت و ری‌را،
      هرسه شدند
      نیما.

      ۳
      اورهان ولی کانیک

      با اورهان ولی، یادش به‌خیر
      در «قره گمرکِ» استانبول
      در یک قهوه‌خانه نشسته بودیم…
      من از شرایط زندگی در فنلاند برای‌اش گفتم
      و او از شرایط مرگ در آن دنیا…
      چشم‌های‌اش گرد شدند وقتی از من شنید:
      «همه‌جای فنلاند دریاچه و جنگل است، و آن‌جا اصلاً تپه و کوه نیست»
      و او اظهار پشیمانی کرد از این‌که مُرده است
      می‌گفت:
      از بس که آن‌جا سربالایی‌ست.

      ۴
      ویسواوا شیمبورسکا

      شیمبورسکا تنها شاعرِ برنده‌ی نوبلی‌ست، که هروقت با کسی دوست می‌شود،
      از ته دل آرزو می‌کند که او به‌جایش نوبل را برده بود!

      ۵
      فرانتس کافکا

      آن‌قدر اصرار کردم که قبول کرد،
      کلید را از جیبش درآوَرْد
      و درِ «قصر» را گشود.
      نیم ساعتی آن‌جا را گشتیم:
      هیچ چیز عجیب و غریبی آن‌جا نبود
      جایی بود مثل همه‌جای دیگر در این دنیا
      و کمی شبیه به یک موزه‌ی قدیمیِ متروک

      از پله‌ها که پایین می‌آمدیم
      خدابیامرزدش کافکا
      بالاتر از من

      روی یکی از پله‌ها

      ایستاد
      و لبخندی زد

      معنادار.

      من اما بی‌معنا خندیدم.

      ۶
      پل الوآر

      او بلد است آسمان را یک‌جا با تمام گنجشک‌های‌ توی‌اش
      جا بدهد داخل جیب؛ پالتوی‌اش.
      و در این هیچ رمز و استعاره‌ای نیست
      او فقط می‌خواهد این راز را مخفی نگه دارد،
      اما گاهی وقت‌ها که آسمان توی جیب‌اش
      ابری می شود
      و ابرها به‌هم می‌خورند وُ رعد درمی‌گیرد
      و جوجه گنجشک‌ها توی لانه‌های‌شان نوک‌های‌شان را رو به بالا وا می‌کنند و جیک‌جیکِ پرجیغ‌و‌دادی راه می‌اندازند
      او قدم‌های‌اش را تندتر می‌کند
      و از فرط دستپاچه‌گی به چندتا از عابران تنه می‌زند
      و از چندتاشان vittu* می‌شنود
      تا به خانه برسد و رازش همچنان مخفی بماند،
      همچنان مخفی:
      گرومب گرومب، جیک جیک،
      گرومب گرومب،
      جیــک جیــک!

      Vittu* فحشی به فنلاندی:

      ۷
      ما همه ونسان ون گوگ بودیم

      ما چندنفر بوديم كه گپ می‏زديم سر ميز غذا.
      گل ‏آفتاب‌گردان مرحوم ون‏ گوگ هم روی ميز
      جلای ديگری به اين فضا می‏داد.
      اما خوب كه دقت می‏كردی:
      ما نبوديم؛
      چند نفر ديگر بود
      كه گپ می‏زدند سر ميز غذا،
      خودِ ون گوگ هم بود:
      ما
      فقط یک نفر بوديم
      كه سر ميز غذا نبوديم
      و قبلاً گوش‌مان را بريده بوديم
      و به‌خوردِ دهان‌مان داده بوديم
      از بس كه گل می‏گفتيم
      و هیچ نمی‏شنفتيم.
      آن یک‌نفر هم
      من نبودم؛
      ون گوگ بود.

      ما
      همه ون گوگ بودیم.

      ۸
      جکسون پولاگ

      وقتی‌ که داشت رنگ‌ را روی آخرین تابلوی‌اش می‌پاشید، سرش را خاراند:
      چیزی را فراموش کرده بود انگار.
      بله، چیزی آن‌وسط کم بود.
      برای همین، رفت سریع توی آشپزخانه یک شیشه ودکا سرکشید،
      قرص‌های خواب‌اش را ‌یک‌جا خورد، پشت فرمان نشست،
      محکم به یک درخت کوبید و درجا مُرد…

      بعد برگشت
      و تابلوی نیمه‌کاره‌اش را کشید.

      ۹
      فردینان سلین (یا فرانتس کافکا)

      گلوله‌ی درسینه‌‌نشسته‌اش را می‌گوید:
      یادگار زخم‌های جوانی!
      هرجا که می‌رود،
      یقه‌اش را باز می‌کند
      و آن را به همه نشان می‌دهد.
      همه فرار می‌کنند
      و خیال می‌کنند
      گلوله‌اش مُسری‌ست!

      او از آن‌دسته آدم‌هایی‌ست
      که همواره بین چرخ‌دنده‌های ساعت مچی‌شان،
      و بلاهت بزرگی به‌نام بشریت گیر کرده‌اند.

      ۱۰
      هانری میشو

      گاه در بمبئی پیدای‌اش می‌کنی، در متلی محقر
      و گاه پرسه‌زنان در اطرافِ تاج‌محل
      گاه در بوداپست ـ «جاگرفته میان نفس‌هایِ نیم‌گرمِ دخترک«*، و گاه در پاریس ـ
      کنار میدانِ سن میشل
      خیره به فواره‌ی بلند
      در باورِ این‌که عقابی‌ست خشک‌شده بر دماغه‌یِ یک کشتیِ سیاحتی…

      همیشه فکر می‌کند شعری که می‌نویسد اولین شعرِ زندگی‌ش است
      و سیاه‌قلم‌ی که می‌زند، اولین سیاه‌قلم‌ِِ زندگی‌ش
      و قهوه‌ای که می‌نوشد، آخرین قهوه‌یِ زندگی‌ش.

      با تمامِ این اوصاف
      همه‌جا و هیچ‌جاست،
      نه گامی به پس، نه گامی به پیش،
      نه ترکِ جا گفته، نه دورتر رفته:
      همان‌جا
      سرجایِ همیشگیِِ خودش
      و سرِ کارِ همیشگی‌اش:
      حاضر
      کمین‌کرده
      در کتابخانه‌ها
      با یک‌دست لباسِ ورزشی برتن درهمه‌حال
      شبیه مجسمه‌ای بُرُنزی
      پشتِ قفسه‌یِ کتاب‌ها:
      چشم ریزکرده ـ گوش تیزکرده
      به پچپچه‌یِ اسرار میانِ‌شان:
      میان کتاب‌هایِ شیمی و شعر،
      میان کتاب‌هایِ فیزیک و داستان.
      به دل گرفتن‌ها و قلوه دادن‌هاشان.

      * سطری از میشو، با یک جابه‌جاییِ کوچک

    سه شعر از ۳ شاعر

      سه شعر 

      ۱


      به خاطرآوردن آن، که گم شده‌است
      محمود داوودی

      دارد جلد کتاب‌ها را پاره می‌کند
      قرارهايش را به هم می‌زند
      تا در ايوان بنشيند
      ليوانی عرق دست ساز
      با ذرات خاطره مزه کند

      کودک کنار حوض
      خيره به ماهی‌هاست
      زن
      موی سياه به آب می‌زند

      کجا بود آن سرود
      که نخست بار شنيدم
      دسته گلی به دستم بود
      دادم به اولين بشری که دیدم

      شکست در جبين شما خوانده می‌شد

      اما من
      زيباترین پرنده‌ی سال را من
      با چشم‌های خودم ديدم
      نشسته بود
      روی درخت سرو
      و مردی آن دست خيابان
      به جایی که نديدم
      اشاره کرد و رفت

      کودکان
      بعد آمدند
      دست در دست مادران
      انگار چيزی ديده بودند
      دست‌هايشان مثل پرنده بود
      در اولين وزش گم می‌شد
      مادران
      دسته دسته
      موی کندند
      پارچه‌ی سبز
      بر درخت بی پرنده می‌بستند
      و در وردی که می‌خواندند
      غروب چادری سياه شد
      بر پارک‌ها و قهوه‌خانه‌ها

      کودک روی پنجه‌ی پا می‌ايستد
      تا دهان ماهی ببوسد
      زن
      ماه به دهان دارد
      آب پرتاب می‌کند به آب
      گل‌های ياس مچاله می‌کند

      لعنت بر شما
      که نمی گذاريد حتی در ملکوت آرام بنشينم

      جلد کتاب
      بال پرنده است
      با عطف نقره‌ی مهتاب
      که در ظلمات هم ديده می شود

      لعنت بر شما
      که نمی‌گذاريد حتی در ملکوت آرام بنشينم

      چند گفتم
      چنين مکن با ياس
      تو که ماه به دهان داری
      تو که سياه مویی
      چنين مکن
      با پرنده
      تو که دوست داری
      دست‌ها سايبان چشم کنی
      چنين مکن
      با من که خواندن نمی‌توانم
      چند سال
      چند صد سال
      به انتظار عروج آدم بنشينم
      آدم معروض به چند کوچه و بقالی

      زمستان سخت بود امسال
      حوض ترک بر داشته‌است

      از کنار در بزرگ سبز
      با قامت شکسته می‌گذرد
      ترس را چون پالتویی بلند
      به خود می‌پيچد
      حرف نمی‌زند

      سکوت نمی‌کند
      زمزمه می‌کند
      هر چه به ياد می‌آرد

      اطعمه و اشربه‌ی بسيار
      بر سفره نهاده بودند
      شمع‌ها در روز آفتابی می‌سوخت
      ليوان‌های تمیز
      پيشخدمتی که با زبانی غریب
      سخن می‌گويد
      و مذهب غريب‌تری دارد
      دير وقت شب به خانه می‌آيد
      پالتوی خود را بر درخت سرو می‌آويزد
      شعر می‌گويد
      کتابی کهن را یک بند و یک نفس می‌خواند

      کجا بود آن سرود
      که نخست بار شنيده شد

      شب شد چکار کنيم؟

      ايوان سرخ شده از جلد کتاب
      کودک
      با ماه خفته است
      زن به بام رفته
      تا ماه نو ببيند

      آنگاه ماهی که بود خاموش شد
      آسمان چون طبقی واژگون شد
      چاهی شد
      که طنابی تاريک
      تا انتهايش می‌رفت.

      مجموعه شعر«چند صحنه»، (شعرهای۱۳۸۲-۱۳۷۰)
      چاپ اول- تهران ۱۳۸۳، نشر آرویج.

       

      ۲

      شبی دیگر
      مرتضی ثقفیان

      گودالِ عصر پُر و خالی می‌شود
      از رنگ‌ها و صدا‌های ناآشنا
      بر ایوان می‌ایستی
      تا کلاغی سر برسد
      روبرویت می‌نشیند، بال و پر می‌تکاند
      و نوک می‌کوبد
      به چتری شکسته، روی برف‌های گذرگاه

      آنگاه در می‌یابی
      که شبی دیگر در کار آمدن است

      مجموعه شعر« طبل‌های قبیله‌ی مُرده»
      چاپ اول- استکهلم ۱۳۷۲
      نشر باران.
      ۳ 

      ***
      جمشید مشکانی

      دارند آخرین کتاب‌های فارسی را، سوخته و نیم‌سوخته، بار وانت می‌کنند
      خوشه‌ای انگور ارغوانی لهیده کنار بقچه‌ی ناهار کارگران
      و رفته‌اند ایرانی‌ها
      از این‌جا

      دور بساط ِ لبوفروش‌ها ول می‌گردند
      جیب‌برها، عملی‌ها، بچه‌بازها
      کامیونی مونتاژ میهن اسلام‌پارسی
      زلزله‌ی کوچکی می‌ریزد از بتن‌پاره‌ها بر آسفالت داغ
      بالای چارپایه‌ای لق، آخوندی زاغ قرآن را غلط می‌خواند
      – در حال پاک کردن خُرده‌های شلغم و خرچنگ از ریشش-

      در دو چاله‌ایم و
      در یک گونی

      سر خالی من
      و دشوارترین چشم‌های فرانگ

      مجموعه شعر« کتاب ترس»
      چاپ اول- استکهلم ۲۰۰۲
      نشر باران.